اسفند یعنی اومدن بهار
Happy Valentines Day 2017
صاحب چشمانی که آرامش قلب من است و صدایش دلنشین ترین ترانه من است از بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم چه خوب شد به دنیا امدی و چه خوب تر شد دنیای من شدی ...
نویسنده :
مامان هانیه
0:30
عسل مامان 29 ماهه شد....
تو یه روز سرد زمستونی میرم به اتاق دخترکوچولوم نگاهش میکنم عین فرشته ها آروم خوابیده دلم طاقت نمیاره بغلش میکنم کنارش دراز میکشم سرش رو آروم بلند میکنم میذارم روی سینه م ...دستش رو تو دستم میگیرم،بوش میکنم ....بوی بهشت میده ...با ولع تموم باز بو میکنم،دلم میخواد این لحظه هیچ وقت تموم نشه ...!! بوسش میکنم شیرین ترین مزه دنیا را با تموم وجودم حس میکنم...بعد تو همین لحظه ها یه دست کوچولو آروم صورتمو نوازش میکنه و بعد یه بوس کوچولو و بعد دوتا نقطه سیاه زل میزنه به چشام و یه لبخند شیرین ...واقعا" لذت...
نویسنده :
مامان هانیه
9:47
اولین شب تنهایی
سلام انگیزه ی مامانی... دخترقشنگ مامان بالاخره با تمام استرسی که داشتم اتاقت روجدا کردیم و یک شب خیلی سخت رو با موفقیت پشت سر گذاشتیم درست در روز سه شنبه 1395/9/5 بعد از بیست و هشت ماه مامان وبابا از اتاق شما به اتاق خودشون کوچ کردند خیلی وقت بود که میخواستیم اتاقت رو جدا کنیم تا استقلال و مهارت خودشناسی در وجود دخترمون شکل بگیره قبل از انجام این کار استرس زیادی داشتم و فکرمیکردم موفق نشم تا این که شب فرا رسید...باهم به اتاقت رفتیم من وبابایی با آرامش بهت توضیح دادیم که مهدیا دیگه برای خودش خانومی شده و باید مستقل از مامان وبابا بخوابه توهم قبول کردی و به مامان وبابا شب بخیر گفتی و رفتی تو تختت من وباباهم با کلی ناراحت...
نویسنده :
مامان هانیه
10:14
سرگرمی جدید مهدیا...
نفس مامان این روزا خدا رو شکر حالت خوبه و خیلی شاد و خوشحالی خیلی وقت بود که احساس میکردم خیلی به خمیر بازی علاقه داری،آخه هروقت که نون یا کلوچه درست میکردم می اومدی کنارم تا خمیر بازی کنی.تصمیم داشتم واست بخرم اما میترسیدم واست ضرر داشته باشه که امروز خودم برات تو خونه خمیربازی درست کردم خیلی دخترخوبی بودی و اصلا دست خمیری ت رو سمت صورتت نمیبردی و به محض اینکه کارت تمام شد سریع گفتی که دستات رو بشورم دخترم دوستت دارم و امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشی عکسای دختر هنرمند مامان در ادامه ...
نویسنده :
مامان هانیه
16:30
یه صبحانه خوشمزه
جوجو کوچولوی من،وقتی مامانش سحرخیز میشه و صبحونه خوشگل براش درست میکنه نوش جاااااااان ...
نویسنده :
مامان هانیه
15:26
عزیزترینم بیست و هشت ماهه شد...
عزیزترینم بیست وهشت ماهه شد یووووووهااااا(شما به هورا میگی یوها ) بیست وهشت ماهگیت مبارک عزیز دل مامان مهدیا جونم هر چقدر بزرگتر می شی شیطون تر و شلوغ تر و زبون درازتر می شی،البته شیطنتات به اندازه ست فقط گاهی یه کوچولو غرغرو میشی یه دنیا مهربونی داری و یه دنیا نمک همه اطرفیان و غریبه ها در برخورد باهات عاشقت میشند و دل همه رو میبری خییلی دختر نازی هستی و روابط اجتماعیت بیسته تلفنی داشتی با مامان بزرگت حرف میزدی... مامان بزرگ:مهدیا جونم کی میشه بیای پیشم،بغلت کنم مهدیا:مامانی غذا بخورم میام سرگرمی جدیدت هم شده پوست پیازا رو بکنی،وقتایی که میخوام غذا درست کنم پیازشو شم...
نویسنده :
مامان هانیه
14:26
سومین شب یلدای مهدیا جون...
یلدا ی خوشبختی ما وقتی رقم خورد که جمع دو نفره ی من و بابایی با تو عاشقانه ترین سه نفره ی دنیا شد ... از یلدا ی پارسال که با صدای خنده هات یک دقیقه که نه یک عمر به عمر شادیهایمان اضافه شد تا یلدا ی امسال که با شیرین زبونیات، یلدا برامون شیرین ترین شب سال شد...لحظه لحظه خدا را برای داشتنت شکر گفتیم و شب یلدا بیشتر از هر شب برایت یلدا یی شدن عمر خوشبختیت را آرزو کردیم ... مهدیا جوونم خیلی دوست داریم ...یلدات مبارک نفسم این سومین شب یلدایی بود که دخترگلم این شب طولانی رو با حضورش واسمون دوست داشتنی تر کرد.امسال چون تازه اومده بودیم خونه جدیدمون خیلی وقت نکردم که تزیینات یلدایی دا...
نویسنده :
مامان هانیه
18:24